شهید خندان که در خانواده ای مذهبی و مقلد حضرت امام خمینی(ره) پرورش یافته بود در سالهای آخر هنرستان که همزمان با اوجگیری مبارزات مردم ایران علیه رژیم پهلوی بود وارد فعالیتهای انقلابی شد
شهید مهدی خندان در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ایران فعالانه در صحنه های مبارزه حضور داشت به گونه ای که در شهرک نیروی هوایی ندای تکبیر او شهرک را علیه رژیم می شوراند. او در ازگل نوجوانان را دو خود گرد می آورد و برای آنان از امم خمینی(ره) و انقلاب سخن می گفت و در بیشتر راهپیماییها جزو افراد جلودار محسوب می شد
وی پس از پیروزی انقلاب شکوهمند مردم ایران در بهمن 57 مدتی با جهادسازندگی همکاری کرد و پس از آن به عنوان نیروی بسیجی به فعالیتهای فرهنگی و نظامی مشغول شد.
شهید خندان در تابستان 1359 در پادگان امام حسین(ع) دوره آموزشی عمومی نظامی را گذراند و پس از آن برای مقابله با ضد انقلاب آماده اعزام به کردستان می شود که با شروع جنگ تحمیلی در شهریور 59 داوطلبانه به سمت جبهه های غرب عازم می شود.
وی پس از اینکه به مدت شش ماه داوطلبانه در جبهه های غرب کشور به مقابله با دشمن بعثی مشغول بود پس از چندی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بیت حضرت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد
پس از چهار ماه شهید مهدی خندان دوباره به جبهه بازگشت اما در زمان مرخصی برای تجدید قوا به بیت امام نیز سری می زد. او در طول خدمت در جبهه به دلیل رشادتها و لیاقتش به مدارج بالایی در مدیریت جنگ نائل شد. شهید خندان از بسیجی عادی به فرماندهی گردان و پس از آن به جانشینی تیپ ارتقا یافت.
وی در جبهه غرب و در کردستان چنان رشادت و شهامتی از خود نشان داد که لقب"شیر کوهستان" را بر او نهادند به طوری که ضد انقلاب در کردستان برای سرش جایزه تعیین کرد. یکی از همرزمانش در می گوید:" یکبار یک کرد آمد پیش مهدی و گفت: یک مطلبی می خواهم به شما بگویم و اعتراض بکنم اما قول بده که مرا مکشی" مهدی گفت: نترس، بگو. آن کرد پنجاه هزار تومان از جیب خود در آود و روی میز مهدی گذاشت و گفت: "این پول را به من داده اند که تو را بکشم." مهدی سرش را روی میز گذاشت و گفت:" من یک سر بیشتر ندارم و آن را هم در راه خدا می دهم." کرد گریه کرد و دست و صورت مهدی را بوسید.
در سال 61 پس از فتح خرمشهر شهید خندان به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی از رزمندگان به لبنان اعزام شد و حدود چهار ماه در آنجا به فعالیتهای ضد صهیونیستی پرداخت.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در طول حضور در جنگ تحمیلی بارها زخمی شد اما هیچگاه مجروحیت او را از حضور در جبهه ها باز نداشت و سرانجام در روز 28 آذرماه 1362 برابر با اربعین حسینی(ع)، در مرحله سوم عملیات "والفجر 4" در ارتفاعات" کانیمانگا" هنگام عبور از میدان مین مورد حمله گلوله های تیربار دشمن قرار گرفت و در سن 21 سالگی به فیض شهادت نائل شد.
داستان شهید خندان و حضرت امام
یکى از شبهاى گرم خردادماه سال 1362 که مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى
شگفتانگیزى را نقل کرد که اکنون، در گذر بیش از دو دهه از آن ایام، از آن حدیثهاى دلنشینى است که ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسیجى تهرانى است. مادر مهدى مىگوید:
«... یک شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجیبى به من گفت: ننه، دیشب که بچهها داشتند کشیک مىدادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یکى از بچهها و به او گفت: پسرم، مىشود اسلحهات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد که نوبت کشیک آن بنده خدا داشت تمام مىشد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.
مهدى این ماجرا را خیلى قشنگ تعریف کرد. من از او پرسیدم: ننه جان، اون پسر چه عکسالعملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جاى خودش تکان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خستهاى، برو استراحت کن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، کنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ایستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، این بچه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شکلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها مىپرسید از آدم، خب یک بنده خدایى بود دیگر.»
از این ماجراى لطیف و جالب، بسیارى از دوستان مهدى در یگان حراست بیت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مىشناختند، لیکن هیچ یک از اعضاى خانواده خندان، از هویت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مىگوید:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، یک روز براى دیدن دوستهاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آیا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اینباره اظهار بىاطلاعى کردم. بعد همان جوانها به من گفتند: بعد از این که مدت کشیک دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ایشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، انشاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگىات خیر ببینى»
خاطره ای از دو سردار عشق، شهید همت و شهید خندان
سعید قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشکر 27 محمد رسولاللهصلى الله علیه وآله وسلم مىگوید:
«... گرماگرم عملیات والفجر یک، به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توى خط، به اوضاع رسیدگى مىکردیم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ، روى سر بچهها آتش مىریخت. رفته بودیم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجید زادبود»»
با یکى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یکى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاک کنان و بکوب، مىآید جلو. همچین که رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاک، دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یکى را کم داشتیم، حالا بیا و درستش کن.
حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بىسیم قبض روح شدم، چرا کسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هیمنطور شلوغ مىکرد و ما داشتیم از ترس پس مىافتادیم که خدایا؛ نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان که از حال و روز ما با خبر بود، یواشکى چشمکى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم کنید، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سؤالهاى سر کارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یک وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. کمى که مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان که یواشکى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت که توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مىزد: ولم کن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تکلیف شرعى مىکنم.
ولى خندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد، در حالى که به نشانه خداحافظى برایش دست تکان مىداد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بایست به ما تکلیف کنى؟ تکلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته که معلوم کرده!
****
وصیت نامه شهید مهدی خندان
...آرزوی زیارت کسی را بعد از امام زمان (عج) و ائمه معصومین (ع) ندارم، مگر امام عزیزم را که جانم فدایش باد، و اما شما پدر و مادر عزیزم، شما خواهران و برادران و شما اقوام نزدیک و آشنایان، شما که وصیتنامه مرا میخوانید، بدانید که خمینی حجت و دست هدایت خداست، پس وای بر ما اگر اطاعتش نکنیم....
مرا حلال کنید و از آزارهایم درگذرید که از روی جهل شما را بسیار آزار دادم...
در ساختن خود و محل خودتان کوشا باشید، هرقدر که میتوانید قرآن و دعا زیاد بخوانید و از نمازتان مراقبت نمائید....
شما باید شمع باشید بسوزید و دیگران از روشنی شما استفاده کنند، برای رضای خدا.... و به قول امام عزیز نگوئید انقلاب برای ما چه کرده، شما برای انقلاب چه کردهاید.
بارپرودرگارار مرا ببخش از اینکه غفلت داشتم و نتوانستم، برای انقلاب اسلامی کاری انجام بدهم، و تو همسرم صابر باش و شاکر و راضی باش به رضای خدا و از یاد خدا غافل مباش از نمازت بسیار مراقبت کن و راه هدایت پیش گیر... در امر تزکیه نفس نهایت سعی را کن که جز این کار عبس است و بهترین کار توکل به سوی خداست و وسیله این کار ائمه معصومین هستند، پس توسل بر آنان جو که بهترینند.....
بسیار دوست میدارم که زینبگونه زندگی کنی و الگوی خودت را زهرا (س) و زینب قرار بده و من آرزوی خوشی دنیا و آخرت را برای تو و خانوادهات را دارم.......
پیرو بیچون و چرای امام باشید و جنگ را فراموش نکنید. ...سلام مرا به امام برسانید، بگوئید تنها آرزویم یک بار دیگر زیارت آن صورت ملکوتی شما بود. و از امام عزیز تقاضا دارم برای قبول شهادتم دعا کند....
مهدی خندان 10/8/1362
منبع:پرونده شهید در لشکر 27 محمدرسول الله(ص